حسرت و تنهایی
به یاد سید محمد جواد ذاکر طباطبایی
گاه گاهی که دلم می گیرد به تو می اندیشم خوب در یادم هست چه شبی بود آن شب! تو همان نوگلدیرینه
و من برگ زردی که فتاده است به خاک و من اندر عجب این دیدار که تو بعد از سال ها هم چنان
زیبایی! کاش می دانستی که چه کردی با من در همان لحظه که لبریزز شوقت بودم چشم
بر گرداندی و مرا سوزاندی من سراپا همه چشم تو دریغ از یک نگاه دل که
سرشار ز عشق ، چشم من غرق حضور، دست هایم بی تاب، در خیالم همه تو!
و تو از سنگ و نگاهت بی رنگ آن زمان که به تو روی آوردم خوب می دانستم که چه در سر داری لیک و اما
که نشد تا ز تو دل بکنم بارها می دیدم بین من و تو فاصله ها بسیار است بارها می خواندم که دلت
درگرو اغیار است نپذیرفتم باز چشم به راهت ماندم پیش پایت چه حقیر می ماندمقلب پاکم
چون فرش زیر پایت افتاد دست هایم در تب عشق تو هر دم جان داد وتو چون کوه
یخی همه را خشکاندی پشت پایت چه غریب اشک هایم می ریخت
تارو پودم همه یکباره گسیخت من گمان می کردم
دل تو مال من است چه خیالات خوشی! ولی افسوس و دریغ! قاتل جان من است یاد من باشد اگر
باز نگاری دیدم نکنم هیچ نگاه نکنم باز خطا دور دل نیز حصاری بکشم نغمه ی عشق
فراموشکنم همه را از دل خود می رانم از همه می گذرم
به جز از عشق تو ای بلبل شیرین سخنم
خدایا به من قدرت آن را عطا کن که بتوانم به آن اندازه که او را دوست دارم نیاز دوست داشتنش را در خود خاموش کنم